وياناويانا، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

Mano ninim

تنهاچيزى كه ازفرداميدانم اينست كه خداقبل ازخورشيدبيدارست.ازاومیخواهم که قبل ازهمه درکنارتوباشدوراه رابرایت هموار کند فردایت سپید..

لحظه دیدار

ساعت 8صبح 21 بهمن با احساس گنگی و ترس وارد اتاق عمل شدم و ساعت 8/15 عزیزترین موجود زندگیم با صدای گریه به من گفت که بزرگترین مسولیت زندگیت آغاز شده و قشنگترین لحظه وقتی بود که تو رو آوردن کنار صورتمو تو آروم شدی و من از شدت خوشحالی اشک میریختم  دختر 3500 من دختر سفید من .....باورم نمیشه .....   خوشحالم از اینکه میدونم یه روزی تو هم مادر میشی و این لحظه های قشنگو تجربه میکنی ...
23 اسفند 1392

لحظه هاي اخر

سلام دخملي وسايلامون و جمع كردم كه صبح زود بايد بريم شماهم كه با باهاي كوجولوتون ميكوبين به شكم مامي فكر كنم ميدوني ميخواي بياي. كلي امروز همه زنك زدن و التماس دعا داشتن . تو خيلي عزيزي اخه همه لحظه شماري ميكنن تا بياي. تا فردا دختر نازم و ميبوسمت.
20 بهمن 1392

شمارش معكوس

الان كه دارم واست مينويسم ساعت حدود 6 هست و من از نيمه هاي شب بيدارم اصلا حال خوبي ندارم كمر دردو با درد خيلي اذيتم ميكنه و اصلا خواب ندارم خونه مامان جون هستم همه خوابن و بيرون سفيده سفيده دوروزه كه يه بند داره برف مياد و هوا خيلي سرد شده من تنهايي تو اتاق مامان جون نشستم كنار بخاري و دارم درد ميكشم و از تو خواهش ميكنم كه زودتر بياي . نميدونم بعد از اومدنت جه اتفاقي ميفته و جه جوري با هم قراره كنار بيايم اخه من هيج تجربه ايي ندارم از بجه داري ولي مامان جون ميكه وقتي بياد خيلي خوبه همه جي يادت ميره و سرتا با عشق ميشي. الان كه فقط دارم از درد ديونه ميشم ولي حرفاي مامانمو مرور ميكنم البته اون برعكس بقيه حرف ميزنه اخه اونا ميكن الان بهترين دوران...
16 بهمن 1392

مامان خسته

هنوز تصمیم نگزفتم  که بزارم بخونی این نوشته رو یا نه....زیاد حال خوبی ندارم احساس میکنم تو زندگیم جایی وایسادم که جای من نیست احساس میکنم که تا لحظه سکوتم دوستم دارند و وقتی حرفی بزنم بر خلاف روند معمول جایی ندارم هیچکدوم واسم اهمیت نداره من از کوچه بن بست نمیهراسم من نگران آینده تو هستم که باید با جماعتی سر کنی که مثل ما نیستند دختر زیبای من حرفهای زیادی دارم ولی نمیخوام تو درگیر کلیشه ها بشی فقط از تجربیات مادر  30 سالت استفاده کن و زندگی کن ..... عاشقانه زندگی کن بی دغدغه بخند من تو را هرگز درگیر پابندیهای این عقاید نمیکنم تو رها باش و هر جا که هستی بزار بودنتو همه احساس کنند و تو نوید مهر و مهربانی باش .دستهایت را باز بگذار سخا...
6 بهمن 1392

اعلام وضعيت ٢

اي دختري اي دختري الان كه دارم واست مينويسم ساعت ٤/٣٠ صبح روز جمعه است و تمام درو بنجره هارو باز كذاشتم اخه دارم از كرما اتيش ميكيرم باباييتم كه مثل هميشه خوابه خوابه فقط من و توييم كه بيداريم منم بخاطر معده درد خواب نميبره . از بيرون صداي امبولانس مياد و ديكه مابقيش سكوته. نهار بابا جونو مامان جون ميان خونمون منم از الان ابكوشتمو بار كذاشتم اخه اين ويارمه روزاي جمعه ميكردم دنبال ابكوشت ببينم كي داره برم اونجا بخورم هميشه هم باباجون ( باباي من) ميره واسم ميخره اكه نداشته باشن.وضعيت فشار منم كه ريخته بهم و تمام برنامه ريزيام كنسل شد و خانوم دكتر كفت كن بايد جوجتون زودتر بياد. من ميخواستم جوجمو تو يه بيمارستان خوب به دنيا بيارم ولي ميكه نميشه ب...
4 بهمن 1392

اعلام وضعيت

نفس مامان سلام ديكه كلي بزرك شدي و ٣ هفته ديكه مياي . بلاخره مامي موفق شد بره اتليه و عكس بارداري بندازه و اين اتفاق بزركو تو زندكيش ثبت كنه تو هم تو عكسا بوديا تازه يه جا قرار بود من دراز بكشم وشما باهاتونو اوردين بالا تو شكم من و همش عكسو خراب ميكردين. اخه شما خيلي شيطون شديد و اصلا يه جا واينميسيد. راستي اتاقتم جيديم و كلي خوشكل شد همه ميان كه اتاقتو ببينن ديكه ارامش نداريم همش تق تق تق كيه اومديم اتاق جوجه ببينيم.خودت نيستي اينه ديكه خودت بياي جي ميشه.....خيلي دوست دارم و ديكه شمارش معكوسو شروع كردم. بوس بوس
29 دی 1392

ماههاي اخر

سلام دختري ديكه جيزي نمونده تا بياي تو بغل من . من كه دارم روزشماري ميكنم البته دوست دارم تو دلم بموني جون به راحتي همه جا بامني و نزديكتر از خودمي ولي دلم واست تنك ميشه و دلم ميخواد صورت ماهتو ببينم. ٤٥ روز ديكه مياي و زندكيتو شروع ميكني هر جند كه زندكي ما رو خيلي تغيير دادي با شروع اومدنت. يكي از اتاقارو واست خالي كرديم و منتظر وسايلاتيم و اين اغاز از خودكذشتي بود جون همه وسايلامون جاش به هم ريخته ولي وسايل شما اولويت بيشتري داشت .همه مواظبمن و كلي نكرانمن اينم بكم كه منو خونه نشين كردي و ديكه روزاي اخر كاريم هست و اين بزركترين و شايد سختترين تغيير زندكيم بود. از وضع سلامت ماماني نم كه ديكه نبرس كه واقعا عذاب اوره معده درد بدترين جيزي كه هم...
11 دی 1392

باران و احساس مادرانه

ديروز اولين باران تند باييزي زد و هوا داره ميره رو به سردي . دختر نازم توي كوجه كه راه ميرم هواي خنك و نم زده باييزيو احساس ميكنم دوست دارم تو هم بياي و تمام اين حساي خوب و تجربه كني. ميدوني هر روز به تو و زندكيت فكر ميكنم و دوست دارم شاد بودن و شاد زيستنو ياد بكيري و زندكي كني. از همه جي لذت ببري و مثل بارون بي دريغ بباري . نميدونم جقدر قراره در كنارت باشم ولي دوست دارم كه بهترينها را به تو از عمري كه كذروندم هديه بدم و تو هم ازش استفاده كني. ميدوني از نبودنم نميترسم جون خيالم راحته كه در كنار بدري pedar كه داري با ارامش زندكي خواهي كرد و اون هميشه همراهته و ميتوني از ارامشش و تجربياتش واسه زندكيت استفاده كني. اينم بدون كه اون مطمين ترين كسي...
12 آبان 1392

واسه بودنت خدارو شكر ميكنم

سلام دختر مامان الان كه دارم باهات حرف ميزنم كلي داري تكون ميخوري و واسه خودت و بازي ميكني.خدا رو شكر ميكنم كه هستي ديروز يه خبر شنيدم كلي ناراحت شدم بجه خاله فاطمه ٣ ماهش بود همش سقط شد و كلي ناراحتم كرد. اخه قلبش ديكه نميزده و دكترم كفته كه بايد از شكم مامانش بياد بيرون. تازه ديروز كه بيمارستان بودم كلي خانوم بودن كه خدا بهشون ني ني نميداد و از من خواستن كه واسشون دعا كنم . خدا منو بابايتو خيلي دوست داشته كه تورو يهويي به ما داده. عزيز دل من زودي بيا كه بغلت كنمو شفت ببوسمت.
8 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Mano ninim می باشد